هرگاه حسین علیه السلام بخواهد به سفری طولانی برود، من نیز با او می روم!
وقتی که به صحرای نینوا رسیدند، حسین علیه السلام عرق از پیشانی برگرفت و آهی کشید و فرمان راند: پیاده شوید و بار شترها را باز کنید. اینجا منزل گاه ماست.
عباس علیه السلام که شتر زینب را نشاند. زینب سلام الله علیها سراسیمه پیاده شد و به سمت برادر دوید؛ از نگاهش می بارید:
اینجا؟ اینجا بار بیندازیم؟ در این بیابان؟ با این زن و فرزند؟ و حسین علیه السلام لبخند زده بود. به جای پاسخ به سوال چشمانش، شعری خواند:
ای روزگار! بد دوستی هستی، چقدر باید در هر شب و روز، حق خواهان کشته شوند؟
و زینب سلام الله علیها تلخ؛ بی آنکه نیازی باشد تکرار کرده بود:
شعر رفتن می خوانی؟
و بی آنکه بخواهد بشنود، پاسخ شنید: آری خواهر من! چنین است!
همه دیده بودند، زینب سلام الله علیها، چگونه تاب از کف داد، چگونه شیون سر داد و بر سر و رویش سیلی زد که:
آه ! حسین علیه السلام خبر از جدایی می دهد.
همه دیده بودند، حسین علیه السلام چگونه به سمتش آمد، چگونه دست لرزانش را میان دستان مهربانش گرفت، و گفت:
زینبم شکیبایی کن!
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین